خداحافظ مرد آرام کت شلواری باوقارِ خوش پوش
همه ما از کودکی اِلمان ها و اجسامی را داشته ایم که از بین نمی روند و بعد از مدتی به نمادی نوستالژیک تبدیل می شوند، از چینی گل سرخی مادر ها گرفته تا آچار فرانسه و انبردست پدرها که برای سالیان دراز در جعبه های آچار آن ها هستند و بعد از مدتی وقتی به آنها نگاه می کنیم، می بینیم چقدر با آن ها خاطره ها داریم و حس آن خاطره ها حس خوبی و خوشی روزهایی را می دهد که گویی تکرار ناپذیر شده اند.
این اِلمان ها و اجسام از داخل خانه که بیرون می آیند، می شوند درخت چنار داخل کوچه، دیوارهای بلند پادگان های ارتش، درخت های خیابان ولیعصر، میدان آزادی، میدان تجریش، خانه، ادارات و مدارس قدیمی و ….، اما در این سرزمین که در این سال ها خشکانیدن درخت به بی هنری تبدیل شده است، خراب کردن ساختمان های قدیمی و ساختن برج های جدید بی هویت یک هنر شده، نوستالژیک های و خاطرات زنده ما کمتر و کمتر می شود و این بی خاطره بودن از یک شهر و یک کشور مانند عبور از یک کویر، انسان را بی هویت می کند.
این اجسام و اشیا وقتی از خانه بیرون می آیند و در شهر پخش می شوند، به یک خاطره نوستالژیک شهری تبدیل و حس نوستالژیک شان به یک خاطره جمعی و یک نماد همبستگی اجتماعی تبدیل می شود و وقتی به آن می رسی و نگاه می کنی، حس هویت جمعی، تنها نبودن، لذت بردن جمعی، غرور و افتخار و هر حس خوبی که از بودن با جمع و گذشته را باید داشته باشی، یک جا به تو می دهد.
وقتی که این نمادها از حس مشترک مردم شهر به حس مشترک مردم یک کشور می شود، این احساس ها بزرگتر و بزرگتر و خوب تر، خوب تر می شوند و فرامرز اصلانی در این وانفسای کم بودن نمادهای ملی نوستالژیک، یکی از این نمادها بود. مردی که در پنجاه سال خوانندگی اش تغییر زیاد نکرد، همیشه همان گیتار، همان صدا و همان ریتم، اما هربار با یک ترانه ای قلب انسان را به خاطرات خوب عاشقی و دوست داشتن های کرده و نکرده اش می بُرد و همه این ویژگی هایش باعث شده بود تا برای چند نسل تبدیل به یک نماد همبستگی تبدیل شود و از همه مهمتر که این نماد، شی، ساختمان و درخت نبود، او یک انسان بود که در این نیم قرن حاشیه ای نداشت، در دنیایی که مُدها یک روز موها را تا کمر بلند می کند، ریش ها را از ته ریش به درویش تا لباس های مختلف و چهره های متفاوت و انسان ها را با صورت اما بی سیرت می کند، او مرد با وقار بدون تغییر با ریش هایی همواره اصلاح کرده، کت و شلوار و کفش چرمی بر تن و صدایی آرام بخش و گیتاری با ریتمی ملایم بود.
مردی که در این دنیای با سرعت تغییرات زیاد، با ثبات و بی تغییر اما شیک و جنتلمن ایستاده بود و به همه ما هویت و حسی می داد که هنوز هم در این دنیا مردهایی می توان یافت که استوار و ثابت قدم و شیک جنتلمن باشند و صورت و سیرت شان هر دو، همزمان زیبا باشد، مانند پدری اجتماعی برای همه ما که مدت ها در بی پدر بودن اجتماع را چشیده ایم.
همه این ها او را در این بحران کمبود نمادهای انسانی ملی نوستالژیک به یک خاطره زنده تبدیل کرده بود، به یک هویت جمعی مشترک، برای ما ایرانی های ساکن در خاک اصلی سرزمین و مهاجر، خاطره ای که حضورش به سادگی، گویایی و رسایی ترانه های دوست داشتن هایی که همه آن را می فهمیدند، دلگرم کننده بود. صبح امروز که خبر رفتن همیشگی اش آمد، دل من خالی شد، از نبود چنین انسان های انگشت شماری، حسی ته دلت را خالی کرد، همان حس که می گوید تنها شدم، دوباره تنها تر شدم و احساس یتیمی جمعی داد، بی پدری اجتماعی در فقدان پدرهای اجتماع، گویی محوری که همه ما می توانستیم دورش جمع شویم و هویت بگیریم و در نبود مردی که ما تنهایان را جمع کند تا ما شویم را از ما گرفته شد و صدایش، موزیکش و گیتارش و آن صورت اصلاح کرده و کت و شلوار و کفش چرمی اش خاطره شد و انتظار برای شنیدن ترانه ای جدید ماند و رفت و رفت تا به ابد. چه زود بود ۶۹ سالگی و سرطان و خداحافظی و خاطرات این همه سال ها با تو و حالا بدون تو، خداحافظ مرد دوست داشتنی شیک و جنتلمن استوار و با وقار، خداحافظ.
۵۷۵۷